رمان یک بار نگاهم کن 8
نوشته شده توسط : admin

 

صبر کردم سر شام موضوع و مطرح کنم. وقتی بابا شامشو خورد رو کردم بهش و گفتم:
بابا یکی از بچه های کلاس زبان نامزدش تو یه گروه موسیقیه. فردا شب برنامه دارن منم دعوت کرده می تونم برم؟
از اینکه داشتم دروغ می گفتم یه کم عذاب وجدان داشتم ولی خوب نمی تونستم جریان آشنایی با الهه رو برای بابا اینا تعریف کنم.
به بابا زل زده بودم و منتظر جواب بودم که جای بابا ماکان گفت:
کجا هست؟
با حرص نگاش کردم. من نمی دونم توی این خونه همه باید درباره کارای من نظر بدن. من خیر سرم بزرگتر ندارم.پوفی کردم گفتم:
یه فرهنگ سرا هست پشت آموزشگاه زبانم اونجاست.
باز ماکان به بابا اجازه نداد چیزی بگه خودش فوری گفت:
چند وقته می شناسیش؟
نگاه مستاصلی به بابا انداختم ودر حالی که سعی می کردم ماکان و نادیده بگیرم گفتم:
از مهمونای اصلیش زده تا منو دعوت کنه. بابا می تونم برم؟
ماکان باز خواست اظهار فضل کنه که بابا یه نگاه که یعنی ساکت باش بش انداخت و گفت:
چه ساعتی هست؟
با خوشحالی گفتم:
تو کارت دعوتشون زده هشت.
ماکان اعتراض کرد:
اوه تا بیای خونه شده ده یازده.
باز به بابا نگاه کردم:
بابا. خوب هر وقت تمام شد زنگ می زنم بیاین دنبالم. برم؟ برم بابایی؟
مامان داشت با خنده نگام می کرد. ماکان ولی با چنان جدیتی روی بابا تمرکز کرده بود که انگار می خواد به بابا القا کنه بگه نه.
منم کوتاه نیومدم.
بابایی! برم دیگه.خواهش خواهش.
بابا سری تکون داد و خندید و گفت:
برو بابا جون.
با ذوق از جا پریدم و بابا رو بوسیدم.
الهی قربون بابایی خودم برم.
ماکان شکلکی برام دراورد و گفت:
منم از این اداها بلد بودم الان نونم تو روغن بود.
در حالی که به طرف پله می رفتم گفتم:
خوب برو یاد بگیر.
عمرا. خیلی خوشم میاد از این اداهای لوس و بچه گونه.
دهنم و براش کج کردم و گفتم:
حالا دیگه!
بعدم با خوشحالی از پله بابا دویدم. کلا قضیه کلاس خوشنویسی رو فراموش کرده بودم. وقتی هم که یادم اومد دیگه دیر شده بود گذاشتم برای یک وقت دیگه.
روز بعد یک ساعت قبل از شروع مراسم آماده شدم و از پله اومدم پائین. یه مانتوی سفید پوشیده بودم و با شلوار لی. شال قرمزم و هم با کتونی های قرمزم ست کردم.
یه آرایش خیلی کم رنگ هم کردم. موهام طبق معمول روی پیشونیم ریخته بود.
مامان با دیدنم با نگرانی گفت:
مامان جان حواست باشه قبل از اینکه مراسم تمام شه حتما تماس بگیری. نکنه همه برن تو بمونی اونجا.
در حالی که کفشامو می پوشیدم گفتم:
چشم سوری خانم. امر دیگه ای نیست؟
مامان اخمی کرد و گفت:
تو که نمی فهمی از این خونه بیرون که می ری تا بیای من آروم و قرار ندارم.
راست وایسادم و با چشمای گرد شده گفتم:
مامان مگه قراره کجا برم. بابا این همه دخترای مردم دارن می رن و میان هزار بار از من خوشکل تر و پولدار تر حالا کی میاد منو بدزده.
مامان با حرص گفت:
اه حالا این چه حرفیه دم رفتن داری می زنی؟ مگه من گفتم یکی می دزدتت. اتفاقه دیگه همیشه ممکنه یه چیزی بشه که ادم اصلا انتظارشم نداره.
کیفمو روی شونه ام جابجا کردم و گفتم:
اگه دوست دارین یه ماجرا برا حرص خوردن خودتون پیدا کنین لطفا دور منو خط بکشین باز اعصابتون به هم می ریزه عاشق سینه چاکتون میاد یقه منو می گیره.
مامان از این حرف من یه کم خنده اش گرفت و گفت:
خیلی خوب دیگه برو پی کارت دختره زبون دراز.
منم خندیدم و از خونه بیرون زدم. حس خوبی داشت برای اولین بار داشتم تنهایی می رفتم جایی. جز مدرسه و آموزشگاه تا حالا تنها جایی نرفته بودم.
سر راه یه دسته گل خوشکلم گرفتم برای الهه و سامان و تقریبا یه ربع مونده بود به هشت که رسیدم. جلوی سالن حسابی شلوغ بود یک لحظه با خودم گفتم:
حالا الهه رو از کجا پیدا کنم تو این آشفته بازار.
جلوی در دو تا آقا ایستاده بودن و بلیت ها رو کنترل می کردن. اکثر اونایی که می رفتن داخل کاغذی صورتی رنگی دستشون بود. ولی مال من یه کارت خوشکل توی یه پاکت بود.
کارت و به پسره نشون دادم. یه نگاه بهم انداخت و گفت:
از مهمونای بچه ها هستین؟
بله. الهه خانم .
آها.
کجا می تونم پیداشون کنم.
احتمالا الان پشت صحنه هستن. شما تشریف ببرین جلو. ردیف های اول و دوم مال مهمونای ویژه اس.
کارت و گرفتم و تشکر کردم و وارد سالن شدم.
جمعیت زیادی اومده بود. فکر نمی کردم کنسرت موسیقی سنتی هم اینقدر طرفدار داشته باشه.
بیشترشون هم جوون بودن.واقعا تعجب کرده بودم چون همه جوونایی که اطرافم بودن از این آهنگا گوش نمی دادن البته غیر از ارشیا.
حالا که این جمعیت و می دیدم برام عجیب بود.
تا جلو رفتم و به اطراف نگاه کردم خبری از الهه نبود. ردیف دوم یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم.
مدام چشمم دنبال الهه می چرخید. ولی خبری ازش نبود.
سالن هر لحظه شلوغ تر میشد. از بی کاری به بررسی سالن و آدما مشغول شدم. خیلی نگذشته بود که با صدای سامان از جا پریدم:
ترنج خانم شما اینجائین؟ الهه کلی دنبالتون گشت فکر کرد نمی آین.
بلند شدم.
من خیلی وقته اومدم.
دسته گل و به طرفش گرفتم.
بفرما!
لبخند گرمی زد و گفت:
چرا زحمت کشیدین.

خواهش می کنم.

پس شما بشینین من برم الهه رو پیدا کنم و بهش خبر بدم.
بعد کمی کنار کشید و من تازه خانمی که پشت سرش ایستاده بود و دیدم. یه خانم حدود پنجاه پنچاه و پنج چادر مشکی.
ببخشید مامان ایشون ترنج خانم دوست الهه هستن.
بعد رو به من به خانم چادری اشاره کرد و گفت:
مامان الهه جون و به خانم دیگه ای که کنار مامان الهه ایستاده بود اشاره کرد و گفت:
ایشون هم مامان خودم.
ناخودآگاه دستم به طرف موهام رفت و در حالی که اونا رو زیر شالم بر می گردوندم آروم سلام کردم.
سلام خانم.
مامان الهه لبخند زد و گفت:
سلام عزیزم.
نگاهش جور خاصی گرم و مهربون بود. مامان سامان هم با مهربانی نگاهم کرد گرچه چادری نبود ولی اونم محجبه بود و بعد سامان ما رو نشوند و به دنبال الهه رفت.
من برم الهه رو پیدا کنم الان گم میشه.بازم بابت دسته گل ممنون.
بعد به این حرف خودش خندید و از ما دور شد. با وجود مامان الهه کمی معذب شده بودم. اصلا همچین تصوری از مامانش نداشتم.
همینجور ساکت نشسته بودم و هر چند دقیقه موهامو که داشتن روی پیشونیم سرک می کشیدن می چپوندم توی شالم.
نمی دونم چقدر گذشت که الهه اومد.
کمی دلخور بود بعد از سلام و احوال پرسی با مامانش و مادر شوهرش کنار من نشست.
به طرم خم شد و با مهربونی گفت:
خیلی زحمت کشیدی!
یه دسته گل کوچیکه دیگه.
نه محبت کردی واقعا.
خواهش میکنم.
مادرها آرام صحبت می کردن و من و الهه سکوت کرده بودیم. خیلی دلم می خواست بدونم چه اتفاقی افتاده که الهه دلخوره. ولی احساس می کردم خیلی پروئیه که بخوام ازش بپرسم.
الهه نگاهش را توی سالن چرخاند و گفت:
آقاجونم زیاد دلش نمی خواست مامان بیاد. داداشم دیگه بدتر ولی خوب مامان بالاخره راضیش کرد.
از اینکه خودش سر حرف و باز کرده بود خوشحال شدم پرسیدم:
چرا؟
الهه آهی کشید و گفت:
با رشته سامان مشکل دارن.
چه مشکلی؟
الهه شونه ای بالا انداخت و گفت:
بابام عقاید خاصی داره. نه که خیلی خشک باشه ولی با موسیقی خیلی جور نیست. خوب سامانم که موسیقی می خونه.
از چیزاهایی که می شنیدم تعجب کرده بودم. با همون حالت داشتم نگاش می کردم که برگشت و گفت:
چیه باورت نمیشه؟
سر تکون دادم و گفتم:
پس چطوری موافقت کرده با ازدواجتون؟
الهه آه پر حسرتی کشید و گفت:
به این راحتی ها هم نبود. نمی دونی چقدر خون دل خوردم. سامان اینقدر اومد و رفت و حرف شنید تا بابام و قانع کرد. ولی بابام همون موقع گفت راضی نیست سامان از این راه پول دربیاره .
الانم نبین راحت نامزد کردیم. بابا شرط گذاشته سامان یه کار درست و حسابی پیدا کنه وگرنه نامزدی رو به هم میزنه.
دیگه نمی تونستم ساکت و بی تفاوت بشینم با ناراحتی گفتم:
وای الهه حالا چکار میکنین؟
الهه به دستاش نگاه کرد و گفت:
نمی دونم. اصلا نمی تونم فکر کنم زندگی بدون سامان چه شکلیه.
غصه ام شد. می تونستم بفهمم الهه چی میکشه.
دستشو گرفتم و گفتم:
هنوز که اتفاقی نیافتاده غصه نخور.
الهه با لبخد کوتاهی نگام کرد:
نه من امیدم و از دست نمی دم سامان داره تمام تلاششو می کنه. می دونم موفق میشه. برام مهم نیست چکار کنه و درآمدش از کجا باشه همین که داره برای راضی کردن بابام تلاش میکنه یعنی منو خیلی دوست داره.
با صدایی که از میکروفن سالن شنیده شد. سالن کم کم ساکت شد. الهه هم انگار که همه چیز یادش رفته بود. باخوشحالی گفت:
وای الان شروع میشه. الهه براشون دعا کن. این اولین کار جدیشونه. برای بچه ها خیلی مهمه که خوب دربیاد.
دستشو فشردم.
حتما خوب میشه.
پرده کنار رفت و صدای دست سالن و پر کرد. جای هر ساز و میکروفونش مشخص شده بود. آروم از الهه پرسیدم:
سامان چی میزه؟
الهه هم زیر گوشم گفت:
سنتور!
بعدم با دقت زل زد به سن. نوازده ها از پشت صحنه یکی یکی بیرون اومدن و سرجاشون نشستن.
همه پیراهن های سفید و با جلیقه های سرخ پوشیده بودن که طرحهای سنتی داشت.
مهدی و فقط می شناختم غیر از سامان. الهه کنار گوشم گفتم:
باید دف زنی مهدی رو ببینی. محشر کارش.
من که تا اون موقع تو عمرم اصلا به این چیزا اهمیت نمیدادم حالا مونده بودم چی بگم. برای اینکه خیلی ضایع نباشه فقط لبخند زدم.
نور سالن کم شد و نوازده ها هر کدوم مشغول بررسی سازشون شدن. بعد برای یک لحظه همه سکوت کردن و به نفر کناری نگاه کردن الهه توضیح داد:
اون که سه تار دستشه همون نفر اول از چپ رئیس گروهشون اونه. آهنگارو هم خودش می سازه.
سرمو تکون دادم که یعنی متوجه شدم. بعد صدای آروم دف سالن و پر کرد. مهدی شروع کرده بود.
حس عجیبی داشتم صدای دف حالت خاصی داشت. کم کم صداش اوج گرفت و بعد کل گروه ناگهان شروع به نواختن کرد.
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت فضای سالن و موسیقی پرشور واقعا منو از خود بی خود کرده بود.
خیلی عجیب بود. باورش برای خودمم سخت بود چه اتفاقی برای من افتاده بود من که تا چند وقت پیش واقعا از این جور آهنگا بدم می آمد ولی حالا داشتم اعتراف می کردم که موسیقی سنتی با اونکه توی ذهن بود خیلی فرق داره.
الهه با چنان اشتیاق به سامان زل زده بود که برای یک لحظه نزدیک بود خنده ام بگیره.
آهنگ تمام شد و صدای دست پر شور تماشاچی ها سالن و پر کرد.
منم با تمام وجود تشویق می کردم. برای اینکه صدام به گوش الهه برسه سرم و به گوشش نزدیک کردم و گفتم:
وای الهه عالی بود.
الهه با چشمایی که از خوشی برق می زد برگشت و نگام کرد:
می دونم. می دونستم خوشت میاد.
سالن دوباره در سکوت فرو رفت. اینقدر مشتاق شده بودم که دلم می خواست درباره سازهای سنتی بیشتر اطلاعات کسب کنم به خودم قول دادم در اولین فرصت توی اینترنت سرچ کنم.
خصوصا صدای دف عجیب به دلم نشسته بود خصوصا تک نوازیش.
سه آهنگ با وقفه های کوتاه اجرا شد که هر کدام از یکی قشنگ تر.
بعد از پایان برنامه تقریبا نصف جمعیت ایستاده برای نوازنده ها دست می زدند.
نوازنده ها با تعظیم از حاضرین تشکر کردن و بعد هم پرده افتاد. ولی من هنوز به پرده زل زده بودم و صدای دف زیبای مهدی توی ذهنم دوباره تکرار میشد.
چند دقیقه بعد بچه ها یکی یکی از راه رسیدن. گروهی دوره اشون کرده بودن و با خوشحالی و هیجان حرف می زدن.
الهه گفت:
برم تا دخترا نامزدم و از راه به در نکردن نجاتش بدم.
خندیدم و الهه به سرعت به طرف سامان رفت. مهدی در حالی که کیف دفش دستش بود آروم آروم به ما نزدیک شد.
منم ذوق زده به طرفش رفتم و گفتم:
وای آقا مهدی کارتون عالی بود.
مهدی کمی خجالت زده گفت:
نه اونقدارم تعریفی نیست.
نه باور کنین راست می گم برای من که دفعه اولم بود خیلی جذاب و عالی بود. از بین همه از دف خیلی خوشم آمد.
خوشحالم که اینو می شنوم.
الهه در حالی که دست سامان توی دستش بود به طرف ما اومد. رو به سامان هم گفتم:
تبریک می گم کارتون عالی بود.
سامان لبخند زد و گفت:
خواهش می کنم ولی اولش داشتم از استرس می مردم. همه چی یادم رفته بود.
مهدی با لبخند سر به زیر به حرف های سامان گوش می داد با شنیدن این حرف سر بلند کرد و گفت:
پس اگه جای من بودی چی میگی که باید اولین آهنگو شروع می کردم.
سامان کیف سنتورش را زمین گذاشت و گفت:
صد بار خدا رو شکر کردم که جای تو نیستم.
مامان الهه و سامان هم به ما نزدیک شدن و هر دو به مهدی و سامان تبریک گفتن. بعد مامان الهه گفت:
دیگه نمی خوای بریم. یا باید باشین ته سالنم جمع کنین؟
سامان خندید و گفت
نه دیگه امشب کار تعطیله فردا بچه ها میان دم و دستگاه و جمع می کنن.
تازه یادم افتاده بود که زنگ بزنم به بابا بیاد دنبالم. سریع گوشیمو در آوردم که الهه گفت:
تو با کی میری خونه؟
در حالی که شماره بابا رو می گرفتم گفتم:
زنگ می زنم میان دنبالم.
سامان گفت:
اگه بخواین می رسومنیمتون.
گوشی رو گذاشتم روی گوشم و گفتم
ممنون خودشون گفتم تماس بگیرم.
بعد از کلی زنگ خوردن وقتی داشتم نا امید می شدم بابا جواب داد.
جانم ترنج؟
سلام بابا. می تونین بیاین دنبالم؟
مراسم تمام شده
آره بابا.
ببین زنگ بزن به ماکان من الان خونه نیستم جایی گیرم نمی تونم همین الان بیام دنبالت.
وای بابا پس من چکار کنم؟
خوب می گم زنگ بزن به ماکان.
زیر لب غری زدم و گفتم
باشه. کاری ندارین؟
نه بابا جون فقط رسیدی خونه به من خبر بده.
باشه خداحافظ
خدافظ
الهه که متوجه حرفام با بابا شده بود گفت:
اگه کسی نمی اد دنبالت برسومنیت سامان ماشین داره ها.
نگاهی به الهه کردم و گفتم
تو این داداش منو نمی شناسی منتظر بهونه اس به من گیر بده می خواستم بیام بابا حرفی نداشت ولی اون ول کن نبود.
باشه هر جور راحتی.
شماره ماکان اصلا وصل نمی کرد. یه بار اشغال بود یه بار می گفت در دست رس نیست یه بار زنگ خورد ولی وسط کار قطع شد.
با حرص گوشی مو قطع کردم. الهه با تردید گفت
چی شد پس؟
با خجالت نگاش کردم و گفتم:
بابا که نمی توه بیاد ماکانم جواب نمیده.
خوب من که همون اول گفتم بیا برسونیمت.
نه مزاحم نمیشم.
الهه بازومو گرفت و گفت:
اه بیا بریم دیگه این وقت شب می خوای چکار کنی.
مجبور شدم قبول کنم در حالی که از دست بابا و ماکان به حد نهایت کفری بودم.
داشتیم از سالن خارج میشیدم که استاد مهران و دیدم رو به همه تبریک گفت و با دیدن من گفت:
به به ترنج خانم من هنوز منتظر خبرتونم. با خونه صحبت کردی؟
ای وای که اصلا همه چیز و فراموش کرده بودم خواستم بگم نه که روم نشد. انگار هنوز جو زده موسیقی سنتی هم بودم که بی هوا گفتم
بله مشکلی نیست میام کلاس.
بعد لبم و گاز گرفتم و به استاد چشم دوختم.
عالی شد. پس هفته آینده منتظرت هستم.
بعد رو به بقیه خداحافظی کرد و رفت. الهه با خوشحالی گفت:
خیلی خوبه که میای کلاس. می تونیم بیشتر همو ببینیم.
مهدی جلوی در از همه خداحافظی کرد و رفت ما هم قدم زنان به طرف خیابون رفتیم و سامان با ماشین جلوی ما ترمز کرد. الهه در جلو رو باز کرد و به مادر شوهرش گفت
بفرما جلو بشینین.
نه دخترم بشین پیش شوهرت.
و در عقب را باز کردو نشست. مامان الهه هم کنارش نشست. الهه به من گفت:
سوار شو دیگه!
حسابی داشتم خجالت می کشیدم. اینقدر توی دلم به ماکان فحش داده بودم که حد نداشت.
الهه خودش هم سوار شد و رو به عقب گفت:
ببخشید پشتم به شماست.
که مادر شوهرش گفت
عزیزم راحت باش.
سامان از توی آینه پرسید:
ترنج خانم کجا برم؟
واقعا ببخشید امشب خیلی مزاحمتون شدم.
این حرفا چیه مگه سوار کول ما شدین ماشین می بره دیگه.
با شرمندگی آدرس دادم و سامان حرکت کرد. خدا رو شکر فاصله نزدیک بود و این خجالت کشیدن من خیلی طول نکشید.
حالا داشتم حرص می خوردم که باید به بابا اینا جواب پس بدم که با کی اومدم. وقتی سامان جلوی خونه توقف کرد با دنیایی خجالت و تشکر پیاده شدم.
الهه هم پیاده شد و گفت:
زنگ بزن ببین هستن.
بله دستت درد نکنه کلید دارم.
باشه تو زنگ بزن. من تا سالم تحویلت ندم نمی رم که.
باشه چشم.
دستم و روی زنگ گذاشتم بعد از چند ثانیه مهربان جواب داد:
کیه؟
منم مهربان. مامان هست.
بله عزیزم.
بگو بیاد دم در.
چی شده؟
اوف مهربان هیچی بگو بیاد.
چشم چشم الان می گم.
چند دقیقه بعد مامان دوان دوان اومد. مانتوی بلندی پوشیده بود ولی با این حال پاهای سفیدش تا بالای مچ معلوم بود.
شال نیمه سرش بود و مثل همیشه به خودش رسیده بود.
نمی دونم چرا جلوی مامان الهه و سامان از این قیافه مامان خجالت کشیدم. خیلی احمقانه بود. تا حالا اصلا این چیزا برام مهم نبود.
ولی حالا نمی دونم چه مرگم شده بود. مامان نگران پرسید
چی شده؟
با دست به الهه اشاره کردم و گفتم:
زحمت کشیدن منو رسوندن.
مامان روبرگرداند و تازه الهه را دید. الهه با لبخند سلام کرد:
سلام.
سلام . ترنج مامان چرا مزاحم ایشون شدی.
الهه نگذاشت چیزی بگم
چه مزاحمتی ترنج جان مهمان ما بودن.
خلاصه شرمنده. سامان هم پیاده شد وسلام کرد و سر به زیر انداخت.
از این حرکت سامان بیشتر خجالت کشیدم. خدا خدا می کردم مامان الهه پیاده نشه. برای اینکه این اتفاق نیافته گفتم:
الهه جون دیگه مزاح نمی شم مامان اینا هم خسته زحمت کشیدی. آقا سامان دسستون درد نکنه.
ولی مامان ول کن نبود.
بفرما تو حالا. اینجوری که خیلی بده.
الهه باز هم لبخند زد و گفت:
نه دیگه مامان اینا تو ماشینن بریم که تا اونام شاکی نشدن.
مامان کمی خم شد و تازه اونا را توی ماشین دید. دلم می خواست همون لحظه آب بشم. مامان انگار نه انگار خیلی راحت با دست اشاره کرد:
حاج خانم بفرمائید.
مامان الهه از توی ماشین سر تکان داد و با لبخند تشکر کرد و گفت:
ممنون دیر وقته.
احساس می کردم فشارم افتاده. اینقدر لبم و گاز گرفته بودم که دهنم مزه خون میداد. مامان اصلا ظاهر مامان الهه براش مهم نبود.

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تایپی , رمان یک بار نگاهم کن , ,
:: برچسب‌ها: رمان تایپی یک بار نگاهم کن ,
:: بازدید از این مطلب : 1154
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 مهر 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: